خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمیگردم و میخوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم میزنم. سلف میرم، کتابخونه میرم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم میزنم. تا ظهر با صدها دانشآموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله میزنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که میرسم با خودم میگم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین میکنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر میکنم میبینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و همصحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت همصحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه میرسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خستهم. غمگین و دلتنگم.
برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم میکنه. کاش تا میرسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو میگشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمیکنی؟ تولد خالهم بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم میکنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونهای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحو ...
ما را در سایت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 7:39